اینجا شبیه تیمارستانِ؟
نوشته شده توسط : perana

یه وقتایی حس میکنم اینجا شبیه تیمارستانِ و من دارم تو راهرو های این تیمارستان پرسه میزنم ... میبینم کسی و که با خاکستریش حرف میزنه .. میبینم کسی و که برای فرزندش مینویسه ... میبینم کسی و که از احوال دیگران یادداشت برداری میکنه و زمزمه های کمرنگی هم از یه سری اتاقا میاد .... و من هم تو راهرو قدم میزنم و صدای قدم هامو میشنوم ... امشب به این فکر میکردم ... این تنهایی ای که دچارشم :) گاهی زیادی ازار دهندست ... آزار دهنده بابت اینکه یه وقتایی یادم میره کسی نیست و یادم میاد حتی خودم هم نیستم ... امروز اومدم یه سری کارا رو مرتب کنم ... داشتم فکر میکردم که ده ها فصل و شاهد بودم ... و حاصلی که دنبالش میگشتم و پیدا نمیکردم ... کاش میومد میرفتیم بام ... زل میزذیم به چراغای شهر تو تاریکی ... تکیه میدادیم به هم یکم ابغوره میگرفتیم ... به حال دل خودمون ... بله آقای حافظ ... ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم ... بله آقای زحمتکش ... دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست ... بزن اگر که زدی تکیه بر عصای خودت ... ... خطاب به خودم یه جمله ای بود که یه جایی خونده بودم و مدت ها دلم میخواست رو در و دیوار بنویسم ... روزهاست بهش فکر میکنم یادم نمیاد ... امیدوارم یادم بیاد ... پرواز و آسمون داشت توش فکر کنم ... نمیدونم ... ... بابا میگه به همکارم گفتم ... فردا میخوام بخوابم دیر میام ... بعد زنگ زدم به تو و گفتی دانشگاه داری ... دوباره زنگ زدم و گفتم زود میام ... پرسید چی شد گفتم دخترم دانشگاه داره ... گفته سلام گرم من و به دخترت برسون :) بانی خیر شده :)





:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: